یادداشت های یک خانم مهندس



یک نگاه اجمالی به فرودین سالهای پیش انداختم و تقریبا هرسال ١٤ فروردین اولین پستم را نوشته بودم، اما امسال به ١٧ فروردین کشید چون تعطیلات ادامه دار بود.

من از تمام شدن تعطیلات ناراحت که نمیشوم هیچ کلی هم خوشحال میشوم ، چون دوباره وقتم برای خودم میشود و کلی کار مفید دارم که بهشان برسم، خواب پسرم توی عید حسابی بهم ریخت  و من اصلا تلاشی نکردم که روال عادی داشته باشد چون با این کار نشدنی فقط اعصاب جفتمان خورد میشد، اما از دیشب استارت تنظیم خوابش را زدم و خدا رو شکر موفق هم بودم، امروز هم باهم رفتیم خرید و پارک و حسابی خندیدیم و کیف کردیم،خودم هم روی تاب نشستم و بی توجه به عابرها، با اینکه روی تاب جایم نمیشد کلی تاب بازی کردم و باهم شعر خواندیم، البته که نقشه ام برای خوراندن غذا موفقیت آمیز نبود و چایی و پتو برای امیروالا و عینک دودی ام را فراموش کردم و لی گردش دلچسبی بود.

امروز توی تراس مشغول پهن کردن لباس ها روی بند بودم و خبری از امیروالا نبود ، وقتی وارد اتاق شدم دیدم خودش تبلت را روی تخت ایستاده گذاشته و برای خودش کارتون گذاشته، آگاهانه یا تصادفی واقعاً از دیدن این صحنه و این همه هماهنگی شگفت زده شدم.

باهمسرم تصمیم گرفتیم دوره آیلتس بریم چون توی خانه خواندن سرعتمان پایینه، البته من شاید نرم چون از رویه ی پیشرفت خودم خیلی راضی هستم و فکر میکنم متدهایی که دارم دنبال میکنم از خیلی از معلم زبانها بهتر هستن و بالطبع زمان رفت و برگشتن و امیروالا رو خونه ی مادرم گذاشتن و این داستانها هم ندارم، اما همسرم حتما باید کلاس برود چون تا زور بالای سرش نباشد نمیخواند، از وقتی باهم شروع کردیم من یکی از کتابها را تمام کردم ولی اون هنوز درس اول کتاب اول مانده.

چند روز پیش جاری وسطیه آمدند خانه ی ما ، و برادر شوهر به همسرم گفت کتابهایی که بهت گفته بودم را داری؟ و من با تعجب گفتم این همه رمان را شما میخواهید بخوانید؟ و جاری ام شتابزده گفت : باهم میخوانیم، یعنی من تصمیم گرفتم بخوانم ، برادر شوهر هم گفت منم میخوانم. با اینکه ازش دلخور بودم که چرا اگر کتاب میخواست خودش بهم نگفته بود و به جایش به شوهرش گفته بود به شوهرم بگوید . ولی همه ی ذهنیت منفی ام ازش را دور ریختم و بردمش دم کتابخانه ام و کتابهایی که دوست داشتم را بهش نشان دادم و از بینشان گفت سه تایش را بهش بدم ببیند میخواند یا نه، پس از تو(چون پیش از تو را خوانده بود) ، عطر سنبل عطر کاج، سمفونی مردگان ، پیشنهادهای من بهش بود . 


ما مسافرت یواشکی زیاد داشتیم.البته مسافرت که نمیشه گفت تهران زیاد میرفتیم به خاطر کار همسرم و خب چون خانواده ی همسرم از لحاظ اقتصادی خوششون نمیومد همسفرش بشم ماهم یواشکی میرفتیم.یه بار وقتی تازه ماشینمون رو خریده بودیم میخواستیم باهم بریم تهران ولی از جایی که اگه به خانواده شوهرم میگفتیم داستان میشد که چرا ماشین نو رو میندازین توی جاده بدون اینکه اونها بفهمن رفتیم.خب بالطبع شب خونه ی برادر شوهرمم نمیتونستیم بریم.اصلا حواسمون به جای خواب نبود و برنامه ریزی واسش نکرده بودیم. صبح تا بعدازظهر همسرم دنبال کارهاش بود و منم فروشگاه های مختلف سر زدم.شام رو رفتیم درکه و خیلی کیف کردیم. بعد از شام هم رفتیم میلاد نور ولی خیلی خسته بودیم. همسرم گفت من یکم بخوابم بعد بریم.خلاصه ماشین رو پارک کردیم و دوتایی خوابیدیم. اینقدر خسته بودیم که صبح با صدای پله برقی بالای سرمون بیدار شدیم .صبح هم رفتیم نزدیک پارک ساعی کله پاچه خوردیم. و همسرم دوباره رفت دنبال کارهاش و من به خرید :))

از طرف خانواده من هم نمیخواستیم فکر کنن ما بی برنامه اییم و گفتیم یه خانه معلم همون نزدیک بود و رفتیم اونجا. تا مدت ها داشتیم در مورد خانه معلم که کجا بود و چه شکلی بود توضیح میدادیم. واقعا تجربه ی دلچسب و شیرینی بود و از اون سفرهایی شد که باهمسرم هر وقت یادش میافتیم کلی می خندیم و کیف میکنیم.واین اولین و آخرین سفری بود که هتل ما ،ماشینمون بود.

پ.ن:از شنبه حسابی بوی عید خونمون پیچیده ، خیلی باصفاست این روزها.امیدوارم توی خونه ی همه بوی عید پیچیده باشه.خسته شدم وکمرم حسابی درد گرفته با لباس های کثیف نشستم چایی بخورم.چقدر این چایی می چسبه.عید رو خودمون میاریم توی خونه.باید پرانرژی و عاشق بود.(به وقت ۲۸ فروردین)

+معمولا توی اتوبوس و یا جاهایی که فرصت دارم مینویسم و میمونه تا سر فرصت ویرایش کنم و پست کنم و خب بعضی وقتهام خیلی طول میکشه دیگه. 

++عیدتون مبارک دوستهای عزیزم.امسال برای من عالی شروع شد.اولین سالی بود که لحظه سال تحویل باخواهر بزرگه خونه ی مامانم بودیم.و همگی باهم میرفتیم عید دیدنی و از جایی که برنامه ی امسال یه جور دیگه شد ۲ روز اول رفتیم عید دیدنی فامیل های من و امروز اومدیم شهر شوهرم.و من با من حال فوق العاده عالی امیروالا رو که حسابی خسته شده بود از بازی رو خوابوندم و نشستم سر زبانم و سعی میکردم واسم مهم نباشه برادرها و مادر شوهر نشستن دور هم چی میگن :))


چهارشنبه ظهر بود که دیدم از دفتر شرکت بهم زنگ زدن.به همسرم گفتم و اونم در جریان نبود که کی زنگ زده.یک ساعت بعد همسرم زنگ زد و گفت جناب مهندس باهاش حرف زده و قراره فردا من برم بازرسی کپسول CNG ماشین های دوگانه.خیلی استرس گرفتم چون هیچ تجربه ایی توی این زمینه نداشتم. علاوه بر اون من تا حالا توی کارخونه ایی که بودم همیشه همسرم کنارم بود و تنهایی جایی نبودم.قرار بود مدیر گروه تجهیزات باهام تماس بگیره و جزییات کار رو بگه .بعداز ظهرش امیروالا رو بردم خانه بازی ولی جشن نوروز بود و باید از قبل هماهنگ میکردیم.واسه همین رفتیم پارکی که همون جا بود و یکم بازی کرد و بعد خودش دوباره رفت سمت خانه بازی. منم بردمش کتابخونه مادر و کودک که همونجا بود.صدای آهنگ از بالا که جشن بود میومد.امیروالا هم ذوق زده دم در کتابخونه وایساده بود دست میزد و میرقصید و هر از گاهی اشاره میکرد که ماهم بریم بالا.خیلی دلم واسش سوخت و ناراحت شدم که چرا زودتر متوجه نشده بودم که ببرمش جشن.برگشتیم خونه. مدیرگروه تجهیزات بهم زنگ زد و یکسری توضیحات داد و قرار شد ساعت و مکان رو هم بهم بگن.فایل آزمایش هم فرستاده بود که نشستم خوندمشون.ساعت ۱۱ بود که شماره ی یک نفر رو که باهاش هماهنگ کنم واسم فرستادن.توفکر این بودم که زنگ بزنم یا نه که خودش زنگ زد و برای فردا ساعت ۱۱ باهاش قرار گذاشتم.صبح برگه چک لیست رو پرینت کردم و امیروالا رو گذاشتم خونه ی مامانم و اسنپ گرفتم و رفتم جایی که آقاD منتظرم بود.تو کل مسیر هم استرس داشتم و نمیخواستم طوری رفتار کنم که بفهمه اولین تجربه ام هست. واسه همین یه جوری که متوجه نشه یه سری سوال ازش پرسیدم.هرچند خودش یک بند حرف زد. رسیدیم اونجا یه آقای دیگه هم اومده بود . یه انبار کوچیک بود از قطعات اسقاطی. آقای D کارش رو شروع کرد. آقای K به من گفت بیاید تو دفتر بشنید موقع انجام تست بهتون میگم بیاید.تشکر کردم و گفتم همین جا خوبه . خودمم دست به کار شدم و مشخصات رو توی چک لیستم مینوشتم.آقای D  گفت من یادداشت میکنم بعد از چک لیست من بنویسید که لباس هاتون کثیف نشه.تشکر کردم و کار خودمو ادامه دادم. حدود ۲ ساعت کارمون طول کشید.طوری کار رو پرزنت کردم که فکر میکردن من کلی سابقه دارم و خیلی حرفه ایی ام . در این حد کهآقای D  صورت جلسه ایی که از قبل نوشته بود رو گذاشت کنار و صورت جلسه ایی که من نوشتم رو امضا کرد.آقای K گفت چه جوری برمیگردید؟گفتم نمیدونم.گفت این پسره میره فلانجا و مسیرش با شما نیست. من میرسونمتون. فقط قبلش بریم یه جایی نون خونگی میپزن بخریم و بریم. تشکر کردم. کارها که تموم شد آقای D  گفت میرسونمتون آقای K  گفت شما مسیرت نیست من میوسونمشون .آقای D  هم اصرار داشت که چرا هست. منم میگفتم مزاحمتون نمیشم. خلاصه که آقای K کوتاه اومدو من باهمون آقای D  برگشتم .حالا واقعا راهش حدود۱۰ کیلومتر دور میشدها . ولی بازم اصرار داشت که منو برسونه. تا دم در خونه هم رسوندم. و این شد اولین تجربه کاری مستقل من که خیلی عالی بود و کلی انرژی گرفتم. من عاشق کارهای فنی هستم امیدوارم بازم موقعیت اینطوری واسم پیش بیاد.

خیلی دوست داشتم زودتر بنویسم تا حس ذوق اون روز تو وجودم قوی تره ولی واقعا فرصت نشد و این نوشته هم توی روزهای های مختلف که فرصت میکردم، نوشتم.

+رفته بودم آرایشگاه. حرف شد و گفتم واسه عروسیم فلان کارو کردم. خانمه با تعجب گفت مگه ازدواج کردی؟گفتم تازه بچه هم دارم. گفت واییی اصلا بهت نمیاد من فکر کردم دحتر توی خونه هستی.خیلی می چسبه این بازخوردها به خصوص واسه من که یه عمری همیشه بهم میگفتن بهت میاد از خواهرات بزرگ تر باشی.

++ از شنبه خونه تی رو شروع کردم. راستش تصمیم داشتم امسال کاری نکنم چون ممکنه بعد از عید اسباب کشی داشته باشیم ولی دیدم بدون خونه تی اصلاً حال و هوای عید نمیاد توی خونه برای همین دست به کار شدم. البته خونه ی من واقعاً توی همین 3-4 روز جمع میشه چون تقریباً اصولی مرتبه و من تا میتونم سعی میکنم وسایل اضافه نگه ندارم و علاوه بر این ها خب خونمون هم کوچیک هست و تمییز کردنش خیلی وقت گیر نیست.

عکس نوشت: این عکس هم مربوط میشه به هفته ی پیش که امیروالا و دختر خواهرم روبرده بودم خانه بازی و خودم نشستم زبان خوندم.


همه ی ما یکسری صفاتی داریم که خیلی سخت میتونیم بهشون اعتراف کنیم ،یا حتی بهتر بگم یکسری نیازها. غالبا" اعتقاد داریم که کار خودمون رو میکنیم و نظر دیگران اصلا واسمون مهم نیست. ولی مدام منتظر بازخورد اطرافیان هستیم. و اگه تایید بشیم حالمون خوب میشه و اگر نه در حالت ایده آل یا میگیم اصلا مهم نیست و حداقل یکم از انرژی مون گرفته میشه یا کلا حالمون بد میشه. من شخصا این ویژگی رو دارم. و این موضوع وقتی مشکل ساز میشه که  بیش از حد کمال گرا میشم و خودم رو با افراد شاید مطرح و مشهور مقایسه میکنم و وقتی میبینم چقدر اونها مورد تایید هستن کمی سرخورده میشم، ولی گاهی اونقدر قوی میشم که واقعاً توی خیلی از اتفاقات زندگیم مخالفت ها و رد شدن توسط بعضی ها اصلاً واسم مهم نیست.مثلا همیشه توی کلاس های دانشگاه دوست داشتم ردیف اول بشینیم و استاد خیلی حواسش بهم باشه، و اگر استادی بهم توجه نمیکرد و فامیل من توی ذهنش نمی موند حالم بد میشد و انرژی ام تخلیه میشد و خیلی از این مثال ها که شاید واسه خیلی ها پیش بیاد، کم کم که وارد زندگی شدم ، مادر شدم علاوه بر این که تایید شدن خودم واسم مهم بود تایید شدن پسرم هم مهم میشد، البته من خیلی سعی کردم که تلاشم رو برای خوب بودن بکنم و نظرات و انتقادات رو هم بشنوم و انجام بدم ولی آخرش ازخودم و پسرم راضی بودم و اونقدر عاشقانه پسرم رو دوست دارم که حتی اگه کسی هم بهش توجه نکنه شاید خیلی دلگیر نشم، ولی فکر میکنم بعضی چیزها شاید هم عادت باشه، مثلا عادت کردم هر جا میرم همه قربون صدقه پسرم برن و اگه جایی این اتفاق نیافته تعجب کنم!در کل این موضوع برای من خیلی پیچیده است و احساس میکنم هر چی بیشتر بنویسم شما رو بیشتر گیج میکنم.

* کنسرت رو رفتیم و فوق العاده بود ، حسابی کیف کردیم و مدام با شوهرم میگفتیم چقدر اونهایی که پلی بک میخونن بی وجدانن، ما که بعد از کنسرت از بس جیغ زده بودیم صدامون در نمیومد حالا حساب کنید خواننده که خیس عرق هم شده و نزدیک 20 تا آهنگ خونده بود و تحرک داشت چه حالی بوده، بله دیگه مشخصه کنسرت رستاک بودیم :)) توصیه شدید میکنم اگه آهنگ راک دوست دارید حتماً یک بار کنسرت رستاک رو برید. معتاد میشید واقعاً ارزش داره از یکسری چیزها بزنی و پولتو جمع کنی و کنسرتش رو بری. از بس خالصانه و عاشقانه واسه کنسرت هاش مایه میذاره.

** دیروز واکسن ١٨ ماهگی پسرم رو زدم، وقتی واکسن رو زد پسرم هیچی نگفت حتی یه جیغ کوچولو، تا ظهر هم حالش خوب بود اما از بعد از  ظهر کلی ناآروم بود و اونقدر پاش درد میکرد که نمی تونست بلند بشه و کل روز رو دراز کشیده بود و ما هرجور که بود سعی میکردیم مشغولش کنیم، شب هم شدیداً تب داشت و بهش استامنوفین دادیم، صبح روی مبل نشسته بود، ماشینش دستش بود و بازی میکرد سعی کرد بلند بشه و ماشینش رو روی تاج تخت حرکت بده ولی نتونست و از ناتوانی خودش کلافه شده بود، بغض کردم و خیلی آروم اشکم ریخت ، از اینکه پسرم رو اونطور میدیدم دلم میگرفت ولی از دیروز تا حالا فقط دارم خدا رو شکر میکنم که پسرم سالمه و برای همه مریض ها دعا میکنم.

*** یعنی ما هر سال باید بشنویم که رکورد اختلاس تاریخ ایران شکسته شد ، قصه از کجا شروع شد جداً؟ این دفعه اما یک خانم با این حجم از پول که توی ماشین حساب ما جا نمیشه فرار میکنه

****خیلی سخته واسم اعتراف کردنش ولی مثلاً یکی از همین تایید شدن و نشدن ها برای من نظرات وب لاگمه. وقتی ببینم چقدر نظر گذاشتن و چقدر آمار دارم کلی انگیزه میگیرم واسه نوشتن و بالعکس. میدونم که نباید اینطور باشه و من برای دل خودم مینویسم و اینکه حتی شده یک نفر این نوشته ها حالش رو بهتر کنه یا حتی واسش مفید باشه.در همین راستا  اگه این ویژگی رو تونستم کمرنگ کنم که خیلی عالی میشه  اگه نه ، شاید نظراتمو بستم که خیال خودمو راحت کنم.


هفته ی پیش بعد از یک سال کابوس و فکر بالاخره رفتم و دندون عقل و اضافاتش رو کشیدم، خیلی ترس داشتم، چون دندون شماره ٩ هم داشتم که نزدیک سینوس ام بود و در صورت کوچک ترین اشتباهی توی جراحی ممکن بود حسابی دستم بند بشه، ولی دکتر من فوق العاده است و دوتا دندون پایین عقلم رو هم ٣ سال پیش همین دکتر جراحی کرد و خلاصه که خیلی راحت شدم و فقط یه دندون عقل دیگه مونده که اونم ٢ تاست و جراحی اش سخته و گذاشتم واسه بعد از عید.

نمیدونم به خاطر جراحی و خونریزیه یا . از دیروز سرم خیلی سنگینه و گاهاً گیج میره و اصلا کارایی خوبی ندارم و گیج و گنگ ام، الان هم واقعاً نمی دونستم چی کار بکنم اومدم بنویسم شاید نوشتن ذهنم رو خالی کنه، احساس میکنم اونقدر فکر توی سرم جمع شده که مغزم میخواد بترکه.

اووووف .

ولی من همیشه سعی میکنم مثبت باشم، پس چشمهامو باز وبسته میکنم، سرمو ت میدم و اوووو. میشم یه نفر مثبت 

ما دوباره کنسرت رستاک دعوتیم ، به دعوت خودم :)) ، به نظرم کنسرت آخر سال جزو واجباته ، پارسال کنسرت هوروش بند خیلی خوب بود هر وقت هم آهنگ هاش رو گوش میکنم برای من یاد آور حس و حال دم عیده، و واقعاً ذوق زده منتظر پس فردا هستم.

امروز خواهرم اومده بود و بچه ها رو برده بود خانه بازی و من به خیال اینکه امیروالا حسابی خسته شده منتظر بودم هر لحظه بخوابه ولی تا ساعت ٦ بیدار بود و توی فروشگاه بودیم که توی بغل شوهرم خوابش برد، خواهرم وقتی برگشته بود میگفت واییی چقدر پسر تو انرژی میبره ، داغون شدم ، ولی از نظر خودم امیروالا پسر ماهیه ، فقط اگه بعضی شب ها واسه خوابش بیشتر همکاری کنه عالی میشه، مثلا دیشب پروسه خوابوندش ١:٤٠ طول کشید ، جلوی بخاری نشسه بود و باذوق دست میزد به شعله و بخاری و میگفت دود .امروز اصلا توانایی صبوری برای خوابوندن امیروالا رو نداشتم، برای همین ساعت ١٢ خودش خوابش برد، نمیدونم اینکه با حوصله سر شب بخوابونمش بهتره یا اینکه بذارم هر وقت خودش خسته شد بخوابه !

گیجی اول کار که گفتم روی زبان خوندن هم خیلی تاثیر گذاشته و واقعا لغات توی ذهم نمیره ولی من کماکان پرقدرت تلاش میکنم.

ایشالله از هفته ی آینده که بخیه های دندونم رو هم کشیده باشم خونه تی شروع میشه، فعلا که اینگار ما اینجا با سوسک هاش موندگاریم


پسرم از دیروز تب داره. تقریباً شدید. بین 38 تا 38.5 . شربت استامنوفین رو پس میزنه و خیلی هم تاثیرش زیاد نیست. برای همین برای اولین بار از شیاف استفاده کردم.دیشب ساعت 12 بهش شربت دادم و گوشی رو برای ساعت 2 گذاشتم روی آلارم که تبش رو چک کنم ولی قبل از ساعت 2 با صدای هزیون های پسرم که میگفت نانا دَدَ مامان. بابا.نانا. از خواب بیدار شدم. خیلی داغ بود فکر میکنم بالای 38 بود شاید در حد 39-40 خیلی داغ بود. با دستمال خیس، هرچند نمیذاشت، دست و پاشو خنک کردم. شیاف گذاشتم و تا ساعت 4 تقریباً بیدار بودم و وقتی مطمئن شدم تبش پایین اومده خوابیدم. توی این دو روز هم به جز شیر هیچ چیز دیگه ایی نخورد.ظهر شوهرم میخواست بره مراسم دایی دوستش که نزدیک خونه ی مادر شوهر بود. برای همین ظهر رفتیم خونشون. بعد از ظهر آقای دکتر اومد خونه ی مادر شوهر. امیروالا رو دید. گفتم مال دندونشه یعنی؟ گفت فکر نکنم ظاهراً ویروسه! یکسری دارو گفت بگیریم که من ترجیح دادم به جز استامنوفین بقیه رو فردا بعد از ظهر ببرم پیش دکتر خودش و طبق نظر اون دارو بگیرم.

یکی از ساعت هایی که واقعاً به نظرم به بطالت محض میگذره خونه ی مادر شوهره! امروز از ظهر تا شب اونجا بودیم و واقعاً هیچ کار مفیدی نکردم. شوهرم ایران برگر رو گذاشته بود و دیدیم. خیلی فیلمش رو دوست نداشتم شاید چون بیش از حد طولانی بود و خسته شدم از دیدنش چون مفهوم جالبی داشت.در کل کمدی اش خیلی کوچه بازاری نبود از نظر من و شاید ارزش دیدن داشته باشه ! البته اگه وقت زیاد دارید. ساعت 9 بود که میخواستیم برگردیم خونمون و مادر شوهر مثل همیشه میگه چرا اینقد زود میرید مگه خونتون چه خبره ؟! و من واقعاً نمیدونم چطوری بهشون بگم که پسرم واسم توی الویته و خوابش یکی از چیزهاییِ که خیلی مهمه. و امیروالا بین 9-10 تا میخوابه و من نمیخوام این تنظیم بهم بخوره و اونها این موضوع رو درک نمیکنن و من هم کار خودم رو انجام میدم. امروز هم شدیداً از رفتارهای مادر شوهر دلخورم . ولی ترجیح میدم چیزی ننویسم چون به قول شوهرم دارم تلاش میکنم که افق دیدم رو اونقدر بزرگ کنم که این اتفاقات برام بی اهمیت باشند. خیلی دلم میخواد دو نفر رو بتونم دوست داشته باشم مادر شوهر و جاری !! 

این هفته خیلی از زبان دور افتادم (البته فقط 3 روز آخرش رو) برای همین به شوهرم گفتم من فقط هفته ایی یک بار میام خونه ی مامانت ولی تو مختاری اصلاً هر روز بری. میخوام از ساعت هام بهتر استفاده کنم.یاد حرف یکی از دوستهام میافتم که با شوخی میگفت یه دعوا راه بنداز و رابط اتون رو باهاشون قطع کن بشین زبان بخون:))

وضعیت کشورمون هر روز بدتر از دیروزه و اینقدر جا داره واسه غر زدن و ناشکری کردن . مثلاً کوچکترینش ،بیکار شدنم ، اینکه حقوق دی ماه رو دیروز ریختن البته نه کامل بخشی اش رو علی الحساب. احتمالاً عیدی و این هام ندارم چون میذارن واسه تسویه. تسویه هم احتمالاً7-8 ماهی طول میکشه!ولی امشب voice جلسه ی هفته ی پیش رو گوش میکردم درمورد ناشکری ! و واقعاً دارم فکر میکنم چقدر ناشکرم. با اینکه خیلی سعی میکنم همیشه راضی باشم و مثبت!

+ بیدار موندم که تند تند تب امیروالا رو چک کنم چون اگه از این ویروسی باشه که رایج شده تب یکدفعه بالا میره و خدایی نکرده احتمال تشنج هست. با آستین حلقه ایی و شلوار نازک خوابوندمش و یه پتوی نازک روش انداختم طوری که دست و پاش بیرون باشه. دارم تایپ میکنم که صدای شلپ شلپ راه رفتن میشنوم. بدو بدو میرم دم اتاق با چشمهای بسته لای در وایساده و منتظر منه


http://s8.picofile.com/file/8350274992/tea_and_cake.jpeg

امیروالا رو روی تخت میخوابونم، لباسهامو عوض میکنم، سوییچ رو به جاکلیدی آویزون میکنم، ساک ام رو خالی میکنم ، کتری رو آب میکنم و زیرش رو روشن میکنم، از باقی مونده آب کتری از قبل به گلدان هام آب میدم،  ماشین ظرفشویی رو هم روشن میکنم و میام سراغ اینترنت ، اول اینستاگرام بعد تلگرام و درنهایت وب لاگم، همه ی این ها رو اونقدر سریع چک میکنم که هنوز آب کتری جوش نیومده .

این روزها از خودم خیلی راضی ترم، خونه مرتب ، ساعت هایی که درست استفاده میشه و بازی با پسرم و رسیدن به تغذیه اش.

کلی چیزای جالب برای زبان خوندن دارم ولی واقعاً نمیرسم، آرزو داشتم میشد روزی حداقل ٦-٧ ساعت زبان میخوندم، خیلی دنیای بزرگی داره و هرچی بخونی بازم جا داره .

چایی رو دم میکنم، ساعت ٤ شاگرد دارم، همسرم ازم خواسته یکسری کارهای شرکت رو انجام بدم ولی من میرم که زبان بخونم :)

به وقت : ١٢:٣٠ ظهر

خسته میشم از نوشتن listening و از پشت میز بلند میشم. چایی میریزم و بوی عطر گلاب سرحالم میاره. با کیکی که دیشب پختم میشنیم پشت کامپیوتر تا کارهای شرکت رو انجام بدم.

به وقت١:٣٠ بعد از ظهر

عکس نوشت :99.9% عکس های من حتماً از چایی داخل اشون استفاده شده :))


به تاریخ ٩٨/١/٢٠ :

همسرم رفت استخر و من و امیروالا اومدیم خونه، توی ماشین خوابش برده بود، بغلش کردم، توی پارکینگ صدای موتور شنید و یهو ازجا پرید و صدای موتور رو در اورد، و توی پله ها هم ریز ریز میخندید و چشم هاشو بهم فشار میداد که مثلا خوابه، اومدیم خونه کمر بسته بودم که بخوابمونش، چراغ ها رو خاموش کردم، شیر واسش داغ کردم ، هر از گاهی گریه میکرد و میگفت ددر، از همون اول هم مدام سراغ باباش رو میگرفت، من کم کم داشت خوابم میبرد ولی امیروالا از اینور تخت میرفت اونور تخت، که از طبقه بالا یه سری سروصداهای بلند میومد، ترسید و خودشو انداخت توی بغلم و باهم خوابیدیم، ساعت ١١ بود که تلفن خونه زنگ زد، جفتمون بیدار شدیم، پدر شوهرم بود گله از اینکه چرا دو سه روزه نه سر زدیم و نه زنگ زدیم، دوباره تلاش کردم بخوابمونش، شوهرم اومد، وقتی باباش رو دید پرید توی بغل باباش و کمتر از چند دقیقه توی بغلش خوابید .از همون اول چشم به راه باباش بود.

به تاریخ امروز :

دیشب از خونه ی پدر شوهر که برگشتیم کیف و ساک ام رو گذاشتم روی جای کفشی و مشغول جمع و جور کردن شدم که بریم بخوابیم، پسرم هم خیلی خوابش میومد ولی مثل خیلی وقتها کل مسیر رو مقاومت کرد و نخوابید، یک دفعه دیدم کیفم پخش زمین شده و امیروالا یکم اونطرفتر با سرعت تبلت من رو از توی کیف دراورده و داره تند تند رمز میزنه :))

کلاس زبان رو شروع کردیم، و من فقط تصمیم دارم جلسات مربوط به گرامرش رو برم، چون گرامر واسه من غولی بود که همیشه ازش ترسیدم ولی با این کلاس ترسم کامل ریخته و خیلی خوشحالم، بعضی روزها که همسرم خونه است صبح زود بیدار میشم و پیاده میرم کتابخونه تا ظهر و اونجا زبان میخونم، خیلی خوبه ، از وقتم نهایت استفاده را میکنم ، بالاخره لغت خوندن کتاب اولم هم تموم شد و از امروز برنامه ام خیلی سنگین تر شده به علاوه اینکه ٤ تا کتاب دیگه هم به توصیه استاد خریدیم و باید همه رو بخونم.

دیشب که خونه پدر شوهر بودیم، پدر شوهر اصلاً حرف نمیزد و باما کار نداشت، دست آخر هم رفت خوابید، شاید اگه آدم قبلی بودم کلی بهم میریختم که چرا؟ مگه من چی کار کردم ؟ چرا رفتارشون اینجوری که بعد از یه هفته میری خونشون تحویلت نمیگیرن ؟ و کلی از شوهرم پرس و جو میکردم، ولی دیشب بی تفاوت کتابم رو باز کردم و زبان خوندم و با خودم گفتم شاید حالش خوب نبوده .خیلی خوشحالم که توی این زمینه اینقدر پیشرفت کردم چون واقعاً اذیت میشدم.

عکس نوشت : عکس مربوط به وقتیکه من در حال دوختن روی مبل هام بودم و امیروالا و ماشینش هم حضور داشتن :)


امروز خیلی بی حال بودم و خیلی دلم میخواست امیروالا تا ساعت ٩ -١٠ بخوابه ولی امیروالا طبق روال هر روزه اش ساعت ٨ بیدار شد، توی دلم  مدام غر میزدم و میگفتم کاش یک نفر بود امیروالا رو می برد بیرون من امروز رو برای خودم استراحت میکردم.یکم که غر زدم با خودم فکر کردم که چقدر خودخواهم، مگه این من نبودم که خواستم امیروالا به این دنیا بیاد حالا چطور از ذهنم این فکرها میگذره.

میرم بهش یکم موز میدم و همزمان تلویزیون روشنه، شکرآبادرو داره پخش میکنه، یاد روزهایی میافتم که اینقدر وقتم رو به بطالت میگذروندم که از بس تلویزیون هیچی نداشت و مدام شبکه های تلویزیون رو بالا و پایین میکردم ،وقتی میدیدم شکرآباد خوشحال میشدم ، غبطه میخورم که چطور از زمانم نهایت استفاده نکردم.البته من همیشه مشغول کاری بودم ولی اگه فکر الانم رو داشتم اونروزها خیلی پرکار تر میشد.

پسرم استعداد عجیبی توی شوت زدن به توپ داره،راه افتادن و شوت زدنش میتونم بگم همزمان بود و الان اونقدر قشنگ با توپ بازی میکنه که همه اش توی فکرم این استعداد رو باید چی کار کنم، فوتبال؟ وقتی یه صحنه هایی از فوتبال دیشب باشگاه های ایران رو یادم میاد ، وقتی امروز میشنوم که توی بازی دیشب یه نفر کشته شده و ٣٠٠ نفر زخمی. واقعا نمیدونم باید  چی کار کرد.

چایی با هل و گل محمدی واسه خودم درست میکنم و آهنگ میذارم و شروع میکنم نوشتن ،آهنگ بهترین حال جهان رستاک من رو توی هر حالی باشم به وجد میاره و کلی باهاش سر حال میام.

دیروز داشتم همین طوری عکس های اینستاگرامم رو نگاه میکردم دیدم یه زمانی چقدر با شوهرم کافه های مختلف میرفتیم و الان واقعا به خاطر اوضاع اقتصادی و کمبود وقت خیلی وقته نشده کافه گردی کنیم، چندشب پیش با دوستهام بعد از کلاس زبان رفتم یه کافه نزدیک خونه ی مامانم و وقتی دیدم میشه هنوز هم با هزینه ی کم و توی یه زمان کوتاه یه سری حال های خوب رو به خودمون برگردونیم تصمیم گرفتم دوباره کافه گردی ها رو برای ٢٣ هر ماه توی برنامه امون قرار بدم، اینجوری دوباره عاشقانه هامون زنده میشه و حالمون خوب میشه.

امروز واسه امیروالا با آرد و روغن و نمک خمیر درست کردم تا یکم مشغول باشه واسه خودش ولی شروع کردن به خوردن خمیرها، هرچی میگفتم مامان خوب نیست، به به نیست، فایده نداشت، وقتی هم برشون داشتم دنبالم راه گرفته که به به، منم به ذهنم رسید با سیب زمینی این کارو بکنم که اگه هم خورد مشکل نداشته باشه، انگار خدا رو شکر فعلا جواب داده.ولی نه مثل خمیر ها.

عکس نوشت: نشستیم باهم با ماژیک نقاشی کشیدیم، بعد من داشتم نقاشی میکشیدم که دیدم امیروالا زیر میز برای خودش مشغول نقاشی روی لباسهاشه، و این عکس هم مال وقتیه که بهش میگم وای مامان لباستو ببین خط خطی کردی:))

پ.ن:۷سال پیش یه همچین روزی توی پارک پزشکی دانشگاه همسرم ازم خواستگاری کرد



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سایت فیلم ساز جوان اردبیل حسین نصیری دوربين هاي اکسيس بولت Bullet فرهنگی اجتماعی شهر علم قیمت بیت کوین اسباب کشي منزل در اصفهان گدای دستانت اولین مجازی موزیک Kristen Donna